╬√↓خاطرات $ƴ ĐḭⱥɌǃɆ₥ من ↓√╬

این روزها زیادی ساکت شده ام ؛ حرفهایم نمی دانم چرا به جای گلو از چشمهایم بیرون می آیند !

دلم می گیرد از هر چه هست

دلتنگ می شوم به هر چه نیست

چه خوب می شد

نبود هر چه هست

بود هر چه نیست

دلتنگی هایم را جایی،جا گذاشته ام

کجا نمی دانم؟

فقط دلم دل دل می کند...خسته ست و افسرده

این روزها...بی خیال...

فقط سرم درد می کند...خسته ست و افسرده

تب می کند نگاه...می سوزد این دلم

قلبم چه بی کس است

دنیا...

همین بس است...

 

 

 
خدایا...

بابت آن روز

که سرت داد کشیدم متاسفمـــــــــ...!!!

من عصبانی بودم

برای انسانی که تو میگفتی ارزشــــَش را ندارد



و مــــــــــن پا فشاری می کردم...

نوشته شده در یک شنبه 6 / 11 / 1391برچسب:,ساعت 1:14 بعد از ظهر توسط ღ.ღZAHRA DELKHASTEღ.ღ | |

دیروزبادسته گلی آمده بودبه دیدنم,بایک نگاه


مهربان,همان نگاهی که سالهاآرزویش راداشتم


و او ازمن دریغ میکرد,گریه کردوگفت:که دلش برایم تنگ شده است!

 

میخواستم بادستهایم اشکهایش راپاک کنم امانشد...

 

فقط نگاهش کردم...وقتی رفت سنگ قبرم ازاشکهایش خیس شده بود.....

نوشته شده در پنج شنبه 5 / 11 / 1391برچسب:,ساعت 8:4 قبل از ظهر توسط ღ.ღZAHRA DELKHASTEღ.ღ | |

                                                                     نگـــــــران نباش

" حــــال مـــن خـــــــوب اســت "

بــزرگ شـــده ام ...

دیگر آنقـــدر کــوچک نیستـم که در دلــــتنگی هـــایم گم شــــوم ...!

آمـوختــه ام

که این فـــاصــله ی کوتـــاه بین لبخند و اشک

نامش " زندگیست "

آمــوختــه ام

که دیگــر دلم برای " نبــودنـت " تنگ نشــــود

راســــــتی

دروغ گـــــفتن را نیــــــــز

خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام ...!

" حــــال مـــن خـــــــوب اســت "

خــــــوبِ خــــوب ...

نوشته شده در پنج شنبه 5 / 11 / 1391برچسب:,ساعت 7:58 قبل از ظهر توسط ღ.ღZAHRA DELKHASTEღ.ღ | |

رفتنت نبودنت نامرديت... هيچکدام نه اذيتم کرد و نه برايم



سوال شد!! فقط يک بغض خفه ام مي کند...! چگونه



نگاهت کرد که مرا اينگونه تنها گذاشتي A...

نوشته شده در پنج شنبه 5 / 11 / 1391برچسب:,ساعت 7:56 قبل از ظهر توسط ღ.ღZAHRA DELKHASTEღ.ღ | |

سکوت تنهایــــــــــی ام را تو بشکن :

با زمزمه هـــات ، با ترانه هــــات،

با هیــــــاهوی خنده هـــات ، با آوای کلمــــات ،

با گرمای دستــــات ، با نور دیدگــــانت ، با هیاهوی شادی هـــات

بشکــــــن و خورد کن سکوت تنهایـــــــی ام را ...

بگــــــــذار انعکــاس آن چیزی بـــاشد جز تنهایــــــــی ...

بگــــــــذار آن برگشت تو باشــــی ... 

نوشته شده در جمعه 4 / 11 / 1391برچسب:,ساعت 6:53 بعد از ظهر توسط ღ.ღZAHRA DELKHASTEღ.ღ | |

                                       من تو را به کسی هدیه می دهم که صدای تو را از دور، 


در خشم، در مهربانی، در دلتنگی، در خستگی، در هزار همهمه ی دنیا،
یکه و تنها بشناسد.


من تو را به کسی هدیه می دهم که راز معصومیت گل مریم


و تمام سخاوت های عاشقانه این دل معصوم دریایی را بداند؛


و ترنم دلپذیر هر آهنگ، هر نجوای کوچک، برایش یک خاطره باشد.


او باید از نگاه سبز تو تشخیص بدهد که امروز هوای دلت آفتابی است؛


یا آن دلی که من برایش می میرم، سرد و بارانی است.


من تو را به کسی هدیه می دهم که از من عاشق تر باشد


و از من برای تو مهربان تر " 

نوشته شده در جمعه 4 / 11 / 1391برچسب:,ساعت 6:43 بعد از ظهر توسط ღ.ღZAHRA DELKHASTEღ.ღ | |






پای او در میان است...
 
 

میدانی ...


به رویت نیاوردم ... !


از همان زمانی كه جای " تو " به " من " گفتی : " شما "


فهمیدم پای " او " در میان است ...

نوشته شده در جمعه 4 / 11 / 1391برچسب:,ساعت 5:6 بعد از ظهر توسط ღ.ღZAHRA DELKHASTEღ.ღ | |


رفتي ؟ با خاطراتت ؟ با محبتهاي دلت ؟ با چشمان خيس ؟ رفتي اما خيلي زود رفتي . بدون

خداحافظي ، بدون يک کلام حرف ناگفته . مي دانستم مي روي اما نه به اين زودي . خاطراتت تا ابد

در قلبم نگه خواهم داشت مطمئن باش . خاطره هايي که با هم بوديم مثل ليلي و مجنون . خاطره

هايي که با هم درد و دل مي کرديم مثل عاشق و معشوق . تمام خاطرات با هم بودنمان در قلبت از

ياد بردي ؟ افسوس که گذشت … هرچه خاطره خوب بود گذشت . تنها خاطره هاي تلخ از با هم

بودنمان برجا مانده است . با رفتنت همه چيز سوخت … خاطره ، محبت ، عشق . ديگر اميدي به

زندگي نيست . آروزهايم همه تبديل به رويا و يک خواب بيدارنشدني شدند . رفتي بدون يادگاري .

بدون يک کلام حرف عاشقي . مثل يک پرستو رفتي ، پرستويي که يک لحظه سفر ميکند ، سفر به

شهر خوشبختي ميکند . مي دانم خوشبختي و رنگش را در لحظه هايي که با هم بوديم نديدي !

حالا سفر کن به همان شهر خوشبختي ها . من هم در همين شهر غريب و بي محبت خواهم ماند

. خوشبختي را در چهره ات مي بينم . اما چهره من ديگر رنگ خوشبختي را نخواهد ديد و قلب من

به غصه و درد عادت خواهد کرد 

نوشته شده در جمعه 4 / 11 / 1391برچسب:,ساعت 4:45 بعد از ظهر توسط ღ.ღZAHRA DELKHASTEღ.ღ | |

شده بعضي وقتاديگه دوستش نداشته باشي؟...


به خودت ميگي اصلاواسه چي دوستش دارم؟...


مگه کيه؟مگه واسم چکارکرده؟...


مگه چي داره که ازهمه بهترباشه؟...


اصلامن که خيلي ازاون بهترم...


بعدبه خودت ميخندي که اصلاواسه چي اينقدرخودت واذيت کردي!...


يهويه چيزي يادت مياد...


يه چيزخيلي کوچيک...


يه خاطره...


يه حرف...


يه نگاه...


وبعد...


همين...


همين کافيه تابه خودت بياي واطمينان پيداکني که نميتوني فراموشش کني...!!!

نوشته شده در جمعه 4 / 11 / 1391برچسب:,ساعت 4:39 بعد از ظهر توسط ღ.ღZAHRA DELKHASTEღ.ღ | |

                       کاش عاشقت نبودم ، که اينگونه بسوزم به پايت ، که اينگونه بمانم در حسرت ديدارت


کاش عاشقت نبودم که عذاب بکشم ، تمام دردهاي دنيا را بر دوش بکشم…


که شبهايم را با چشمان خيس سحر کنم، روزهايم را با دلتنگي و انتظار به سر کنم


کاش عاشقت نبودم که اينگونه دلم سوخته نباشد ، در هواي سرد عشقت افسرده نباشد


کاش عاشقت نبودم که اينک تنها باشم ، تو نباشي و من پريشان باشم ، تو نباشي و من ديوانه و سرگردان باشم…


کاش عاشقت نبودم که اينک لحظه هايم بيهوده بگذرد ، فصلهايم بي رنگ بگذرند ،تا حتي دلم به خزان نيز خوش نباشد…


تقصير خودم بود که هواي عاشقي به سرم زد ، تا خواستم فرار کنم ، عشق تير خلاصش را به بال و پرم زد ، تا خواستم دلم را پشيمان کنم ، دلم ، دل به دريا زد….


دل به دريا زد و بدجور غرق شد ، همه اميدهايم زير آب محو شد….


کاش عاشقت نبودم که اينک از دست تو ناله کنم ، شب و روز دلم را سرزنش کنم ….


قلبم ميلرزد ، تمام وجودم تمناي آغوشي را ميکند که آن آغوش روياييست که گاهي فکر ميکنم رسيدن به آن محال است


چشمانم ديگر از اشک ريختن سويي ندارند ، چشماني که تمام لحظه ها انتظار اين را ميکشند که به ديدار چشمان تو بيايند


کاش عاشق دل بي وفايت نبودم ، بي نياز بودم ، مثل خودت بيخيال بودم ، کاش مهم نبود برايم بودنت ، ديگر احساس نياز نميکردم در تمام لحظه هاي نبودنت !

نوشته شده در جمعه 4 / 11 / 1391برچسب:,ساعت 4:35 بعد از ظهر توسط ღ.ღZAHRA DELKHASTEღ.ღ | |





برای دوست داشتنت

محتاج دیدنت نیستم...

اگر چه نگاهت آرامم می کند

محتاج سخن گفتن با تو نیستم...

اگر چه صدایت دلم را می لرزاند

محتاج شانه به شانه ات بودن نیستم...

اگر چه برای تکیه کردن ،

شانه ات محکم ترین و قابل اطمینان ترین است!

دوست دارم ،

نگاهت کنم ... صدایت را بشنوم...به تو تکیه کنم

دوست دارم بدانی ،

حتی اگر کنارم نباشی ...

باز هم ،

نگاهت می کنم ...

صدایت را می شنوم ...

به تو تکیه می کنم

همیشه با منی ،

و همیشه با تو هستم،

هر جا که باشی...

نوشته شده در جمعه 4 / 11 / 1391برچسب:,ساعت 4:18 بعد از ظهر توسط ღ.ღZAHRA DELKHASTEღ.ღ | |

                               باران ببــار . . تمــام خاطـره هــا را بشــور . . 

تمــام دوستــت دارم هــا . . تمام عاشقــانــه هــا . .

ببــار که مـن هــم شــرم نکنــم . .

مـن هــم ببــارم . . !.!

نوشته شده در جمعه 4 / 11 / 1391برچسب:,ساعت 4:16 بعد از ظهر توسط ღ.ღZAHRA DELKHASTEღ.ღ | |


وقتي بغضم شکسته شد

و نفس هايم......

غرق شد در اندوه و بي تابي

فقط سکوت با من بود

گاهگاهي که تنم

خسته ار لحظه ها......

به سوي تلخ ترين مرداب زندگي کشيده مي شود

شبهايي که بالشتم.....

خيس مي شد از اشک شبانه و حسرت

فقط سکوت با من بود

ديري است.......

که با درد خود هم آشيان شده ام

وهنوز,........

سکوت با من است

کاش به جاي تو......

بر سکوت عاشق بودم 

نوشته شده در جمعه 4 / 11 / 1391برچسب:,ساعت 3:26 بعد از ظهر توسط ღ.ღZAHRA DELKHASTEღ.ღ | |

باور تلخ نبودنت...

تاوان کدامین اشتباه بود؟

تو گفتی بمان و من ماندم...

اکنون که تو رفته ای...

من در کوچه های تنهایی به انتظار برگشت تو به بی کسی

خود خیره شده ام...

و نمیدانم اخر چه خواهد شد...

میروی و من نگاهت میکنم...

تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم بی تو...

یک عمر برای گریستن وقت دارم...

اما برای تماشای تو همین یک لحظه باقیست...

و شاید همین یک لحظه اجازه زیستن در چشمان تو را داشته باشم

نوشته شده در جمعه 4 / 11 / 1391برچسب:,ساعت 3:2 بعد از ظهر توسط ღ.ღZAHRA DELKHASTEღ.ღ | |

خسته است دلم در اين لحظه ،گرفته است دلم ،همين دل در هم شکسته
بي احساس تر از هميشه ام،غم آمده و به دلم نشسته
غم آمده و اشکم را در آورده
کسي نميداند من چه حالي دارم، کسي نميداند من چرا اينگونه پريشانم
کجاست آن آغوشي که به آن پناه ببرم ، کجاست آن دستهايي که مرا نوازش کند ، اشکهايم را از گونه هايم پاک کند ، مرا از اين حال و هواي ابري و دلگرفته رها کند ، کجاست کسي که فرياد پر از غمم را بشنود و اين سکوت غم زده را با حرفهايش بشکند ، مرا آرام کند ، قلبم را با مهر و محبتهايش آشنا کند
کسي که نميشنود حرفهاي مرا در اين لحظه ، حالا آن کسي که ميخواند حرفهايم را در اين لحظه نميبيند اشکهاي مرا ، حس نميکند درد اين دل تنهاي مرا
نميتوانم قلبم را به کسي بسپارم ، بهتر است مثل اين لحظه ،از درد خويش بنالم
قلبم را بسپارم به کسي که بشکند آن را ، يا به جاي آرامش آزار دهد اين قلب بي گناهم را
نميگردم ديگر هيچ جاي دنيا به دنبال يک قلب باوفا
نيست ، هيچ جا ، حتي اينجا ، يک دل با وفا
نيست صداقت ، نيست آن کسي که عشق را درک کند و معني آن را بداند
وقتي نيست دلي باوفا ، نيست ديگر کسي که آرام کند دل غمگينم را
خسته ام ، باز هم مثل هميشه من هستم و قلب شکسته ام
نوشته ام تا درک کني ، اي تو که مثل من ، همصدا با غمهاي مني
نوشته ام تا نگردي دنبال وفا ، وفا نيست ديگر در اين دنيا
نيست ديگر دلي که عاشق باشد ،نيست دلي ديگر که قدر عاشقي را بداند
من که تمام دنيا را گشتم و نديدم ، اينک هم با قلبي شکسته مدتهاست که با تنهايي رفيقم ، هنوز هم به حال اين دل خويش ميگريم
بي آنکه کسي ببيند اشکهايم را ،بي آنکه کسي بشنود درد دلهايم را
بي آنکه کسي درک کند احساسات پاک من را ، بي آنکه کسي بيايد و دستهايم را بگيرد و مرا آرام کند ، کجاست آن قلبي که حال مرا از اين رو به آن رو کند!
کجاست آن کسي که مرا باور کند…

نوشته شده در شنبه 3 / 11 / 1391برچسب:,ساعت 4:23 بعد از ظهر توسط ღ.ღZAHRA DELKHASTEღ.ღ | |

Design By : Mihantheme